ادامه از پارت قبل

 ،

آن درخت دیگر مثل یک درخت چشم و گوش بسته نبود و گاهی با خود فکر میکرد که شاید بهتر بود باغبان مدتها قبل برایش فکری میکرد ، بهرحال در همان شبکه درخت گرام که گاهی به آن سر میزد ، عضو شبکه  " درختان باغ سبز " شد ، در پروفایلش نوشت یک درخت پر انگیزه و پر تلاش ، البته در آن شبکه ، همه عضو بودند ، البته همه را که نمی شناخت اما همه جور درختی آنجا پیدا میشد! گروه بندی اش هم جالب بود و هر درخت یا نهالی که به آن شبکه دسترسی داشت عضوش شده بود . یک روز یک یادداشت نظر درخت را به خود جلب کرد ، نوشته بود چگونه با تکاندن برگ ، باغبان را مجاب کنیم که برای ما همدمی بیابد؟ یادداشت عجیبی بود و بیشتر این موضوع را نقد کرده بود که با تکاندن برگ اصلا باغبان فکر میکند که درخت گرمش شده است و یا مرضی گرفته است! نویسنده آن یادداشت درخت " سُر" بود ، درختی با چوبی به رنگ قرمز و البته پر از دنبال کننده که بیشتر درختان آن شبکه دنبال کننده اش بودند.

 

در روزهای بهاری که هر روز هوا ، لحظه ای تغییر میکرد به یاد روزهایی افتاد که هنوز کوچک بود و سنش شاید به 6 ماه می رسید ، یک نهال که به نظرش درخت سپیدی می آمد به آنها شعر می آموخت ، چه شعرهای خوب و زیبایی ، تک تک آنها را حفظ بود ، آن درخت سپید به صدای تک تک نهال های کوچک گوش میداد و کمی آن طرف تر درخت بی برگی بود که حوصله سروصدای نهال ها را نداشت و مدام می گفت چقدر شلوغ میکنید ، بسه! سرم رو بردید ، لطفا ساکت! خفه شید! اآن نهال کوچک هیچوقت از این درخت بی برگ خوشش نیامد و با خودش گفت هیچوقت مثل تو نخواهم شد ، راستی چرا از همان موقع ها از درخت سپید برگ خوشش آمده بود؟ آیا صبر و حوصله اش باعث این اتفاق شده بود؟

 

یک روز که احساس میکرد انگار سوز سردی می آید ، احساس کرد دارد می لرزد ، البته تنها او نبود که این حس را داشت ، همه بچه نهال ها هم شروع به لرزیده کرده بودند و هر کدام چیزی میگفتند ، یکی میگفت چقدر سرده و یکی دیگر برگ های کوچکش را دور خودش جمع کرده بود که از شدت سرما بکاهد یا شاید کمی گرم شود.با خودش در این افکار غوطه ور بود که شنید گل برگ سوزنی که روی یکی از میزهای روبرویش بود شروع کرد به بی تابی و اینکه مدام باز و بسته میشد ، چه چیزها که نهال در اوان زندگی اش میبیند! مگر گل هم مدام باز و بسته می شود؟ شاید بخاطر سرما اینطور شده بود ؟ هر چه که بود به نظرش عجیب می آمد و می خواست حرفی بزند که باغبان وارد محیط گلخانه شد ، انگار که متوجه سرما شده باشد گفت : اینجا چقدر سرد شده!سوز برف باعث خراب شدن این نهال ها میشه ، احتمالا بخاری خراب شده باید این چند تا نهال رو به سالن دیگه ببرم تا اینجا مثل اول گرم و مرطوب بشه ...

 

باغبان در افکار خودش غوطه ور بود که صدای برگهای گل سوزنی را شنید که مدام باز و بسته میشد ، انگار چشمانش گرد شده بود و میگفت جلل الخالق ، این گل زبون بسته چرا اینطوری شده؟ نمی دونستم سرما باعث میشه این گل قهر اینطوری بشه ، باید سریع ببرمش یه جای گرم ، اره ، اینطوری بهتره ، این را که گفت به سمت گلدان آن گل رفت

 

در تمام این مدت نهال کوچک به باغبان نگاه میکرد و انگار حالا توجه سایر درخت و نهال ها به آنچه که پیش رو بود جلب شده بود ، به کنار میز رفت و دستی از روی محبت روی برگ های گل کشید و گل ساقه اش را به سمت خاک کج کرد و به باز و بسته شدن ادامه داد ، باغبان سعی کرد که ساقه گل را که روی خاک افتاده بود و انگار پلاسیده شده بود را صاف کند اما انگار متوجه چیز شد و سطح خاک گلدان را کنار زد ، لبخندی زد و گفت : وای خدای من ، چقدر عالی ، یک عضو کوچک به خانواده ما اضافه شده ، چرا تا الان متوجهش نشده بودم ، باید همین الان ببرمت جای گرم

 

آن جمله را گفت و گلدان را در دستانش گرفت و به سمت سالن کناری رفت ، درخت سپید بزرگ گفت : اون مادره ... برای بچه اش هر کاری میکرد ... اگه باغبان متوجه نمیشد ممکن بود از دست بره ... چه مادر شجاعی ...

 

نهال گفت : چه مادر شجاعی ، بخاطر اون کار حتما خیلی باید خسته شده باشه ، چه مادر شجاعی که بچه اش رو از سرما نجات داد ...

 

 

***

آن نهال مدتها بود که بزرگ شده بود و برای خودش حالا درختی شده بود اما آن اتفاق گلخانه را هرگز فراموش نکرده بود ، این را هم می دانست که آن درخت های سپید باغ ، روزی مادری خواهند شد ، به شجاعت همان مادری که سالها قبل در گلخانه دیده بود ، کسانی که حاضرند زندگی خود را بدهند اما زندگی فرزندانشان را از مرگ برهانند ، چقدر عجیب ... آیا مادران شجاع دیگری هم هستند ؟ پاسخ به احتمال زیاد میتوانست مثبت باشد ( حس مادرانه سگی که کمک کرد تا توله هایش از زیر آوار بیرون کشیده شوند - کلیک ) 

 

 

 

 

 

 

 

اما با تمام اینها هنوز نتوانسته بود قوانین مادرش که طبیعت بود را درک کند ، درک بعضی چیزها چقدر میتوانست برایش سخت باشد . او جرئت نداشت این را به یکی از آن درخت های سپید بگوید ، شاید فکر میکرد که دغدغه آنها این چیزها نباشید یا شاید هم باشد اما وقتی که میدید آنها چقدر راحت با این عجایب کنار می آیند بیشتر تعجب میکرد ، شاید یک روز قصه اش را می نوشت و آنرا درون شیشه ای می انداخت و به دریا می سپرد تا ناخدایی آن نامه را پیدا کند و بخواند و بداند که هنوز چیزهایی هست که باید بعنوان تفاوت پذیرفته شود بی اینکه بپرسد چرا انگار قوانین نانوشته طبیعت اینگونه است. یا شاید مادر طبیعت اینگونه خواسته باشید یا اینطور بهتر باشد ، کدام را مادر طبیعت بهتر می داند و درخت بی برگ یا درخت سپید گر ، انتخاب گر موقعیت خود نیستند تنها میتوانند در نقش هایشان آنگونه که دوست دارند زندگی کنند ...