یه قسمت از کارتن شرک ، وصف حال منه . نمیدونم کدوم پارتش بود ولی اونجا که شرک ازدواج میکنه بعد کلی بچه میارن و اینم خسته میشه و با یه جادوگری اشنا میشه و گمونم یه لحظه از زندگیش رو میفروشه و به گذشته میره ، اونجا شرک متوجه میشه که فیونا که هر چی منتظر بود یکی بیاد نجاتش بده ، کسی نیومد و خودش سرخورده میشه و میره که خودش اینده خودش رو بسازه. در واقع اینده از اینجا تغییر میکنه ، چون توی سرگذشت قبلی ، شرک فیونا رو نجات داده بود و الان توی این اتفاق ، شرکی نبود که فیونا رو نجات بده و همه چیز عوض شد . فیونا شده بود یه معترض ، هر چی

 

گاهی میگم درسته ، منم همین نقش رو دارم . سالها بود که منتظر یکی بودم بیاد منو نجات بده ، یه منجی ، اما خبری نیست ازش و اوضاع هر چی که میگذره بدتر میشه . باید خودم قیام کنم و بلند شم یه حرکتی بزنم . شاهزاده ای در کار نیست . هیچکسی براش مهم نیست چی به سرمون میاد ، خودمونم که ول کنیم ، دیگه فرمون ماشین رو دادیم دست باد ، اوضاع جالبی نمیشه. باید یه حرکتی زد.