رد پای دوست

آلبوم خاطرات من

۱۰ مطلب در تیر ۱۴۰۰ ثبت شده است

قضاوت تاریخی 2 - حمله به رای دهندگان ایرانی در سفارت خانه ها

قبلا من توی پست های قبلی ، حرفامو زدم ، این یادداشت صرفا جهت  ارشیو سازی ویدیوهاست  برای حافظه تاریخی هست که در ادامه مطلب میذارم .

 

*بازنشر مطالب شبکه‌های اجتماعی به منزله تأیید محتوای آن نیست و صرفا جهت آگاهی مخاطبان از فضای این شبکه‌ها منتشر می‌شود.

 

** برخی ویدیوها ، حاوی الفاظ رکیک میباشید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Amir

4.خونه باغ - این قسمت = پرندگان عزادار

دارم توی یوتیوب ، ویدیو مربوط به ویژگی های کلاغ ها رو میبینم ( اینجا ) که یه موضوعی یادم افتاد که میخواستم فیلمشو بگیرم بذارم ولی خب نشد ، حالا موضوعش غمناک هم هست که دیگه عکس براش نمیذارم .

------------------------------

گمونم روز 2 شنبه هفته قبل بود که من صبح پاشدم رفتم بیرون رو بالکن که دیدم یه بچه گنجشک افتاده و مرده و هی یه چندتاگنجشک هی اینور و انور میرن ، اولش خیلی دقت نکردم ولی به مرور دیدم که این سروصداهاشون بیشتر داره میشه و وقتی میرم رو بالکن ، میبینم که درسته که این پرنده ها پرواز میکنن ولی دقیقا در زاویه ای روی درخت یا روی دیوار و یا خونه همسایه میشینن که اون جنازه پرنده کوچولو رو زیر نظر داشته باشن.

 

عموما هم 2 تا پرنده اینکارو بیشتر انجام میدن و هی میرن و میان و هی میپلکن ، سقف خونه ما ایرانیت هست و من هر چی نگاه کردم متوجه نشدم که زیر سقف خونه ما اثری از لونه پرنده باشه که این از داخلش افتاده باشه پایین ولی بعید نیست که روی سقف خونمون اینا لونه داشته باشن و من همش فکر میکردم یعنی اون جوجه پرنده ههه چطوری افتاده روی بالکن خونه ؟ ایا مثلا رفت پرواز کنه ناشی بود سقوط کرد ؟ 

 

بعد انگارم یه چیز سفید رنگی در اطراف محل سقوط ریخته یعنی مثلا انگار که خونریزی کرده  و همونجا در اثر همون مرده چون بعدا که رفتم جنازشو بردارم انگار چسبیده بود ، هر بار که میرفتم رو بالکن زیر نظر بودم و هم بارم که می اومدم تو خونه میشنیدم که اینا هی دارن داد و فریاد راه میندازن ، بعدش گفتم خب حالا که اینطوری شد من یه دستمال کاغذی میذارم روی جنازه این طفلک و غروب میرم دفنش میکنم و اون دستمال کاغذی هم بشه کفنش

 

وقتی که روی اون من دستمال کاغذی گذاشتم و دو طرفش هم گیره لباس که باد این دستمال رو بلند نکنه ، بعدش وقتی اومدم تو تا غروب دیگه من سروصدایی از بیرون مثل قبل نشنیدم و غروب که دفن کردمش ، کمی بعد ترش دیدم که چندتا پرنده هی میان جای قبلی و به محل سقوط اون طفلک نگاه میکنن ولی دیگه اونجا نبوده.

--------------

مادرم تعریف میکرد که زمانی کودک بود و یه روز که قرار میشه یه چندتا گاو رو با گوساله هاش ببره سر زمین و از قضا یه روز ، اون مسیر هم کمی خطرناک بوده ، داشتن میرفتن که پای گوساله در میره و به ته دره سقوط میکنه ، بعد از اون ماجرا ، این مادر گاو گوساله هر وقت به اون نقطه سقوط گوساله میرسیده هم خیلی بزرگ نعره میکرد و بلند میگفت مااااااااع و هم اشک از چشماش جاری بود.

 

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Amir