نمیتونی فیلم زندگیتو جلو بزنی ، درسته که زندگی یه فیلمه و شاید عادت داشته باشی که موقع نگاه کردن فیلم جاهایی رو که خوشت نمی یاد رو بزنی جلو اما تو فیلم زندگی که تو یک کاراکتر و یک بازیگری ، نمیتونی اینکارو انجام بدی ...

 

درسته که بعضی سکانس های زندگی خیلی تلخ ، سخت و شاید وحشتناک باشن اما تو باید باهاشون روبرو بشی ، توی این چند وقت اخیر  خیلی دوست داشتم بدونم اخرش چی میشه اما ... مینویسم که یادم بمونه ، همونجور که بعضی اتفاقات رو فیلم گرفتم تا ...  تا شاید بعنوان یک خاطره نگاهشون کنم.

 


 

اپیزود1


اون چیزی که ادم ها رو پیش میبره ، امیده ، امید به اینکه این اتفاقات سخت تموم میشن خب روزهای خوب هم میان اما امان از وقتی که روزنه ی امیدی نباشه ،، موتور حرکت خاموش میشه و ادم ناخواسته وارد مسیر افسردگی میشه ، قصه ادم ها از همینجا شروع میشه ، البته شاید یه مدل ازمون زندگی هم باشه ،نمی دونم ، تجربیات تلخ گذشته و انگار که بعضی سکانسها توی زندگی چقدر شبیه به هم هستن راستی نکنه اخر این فیلم هم مثل قبلی تلخ باشه تا با خودت و همه چیز و همه کس قهر کنی و با خدا بیفتی روی دنده لجبازی؟

 

یه نقطه شروع لازمه ، یه اتفاق ، یه روزی که متوجه بشی دیدت داره تار میشه ، البته سر دردها چون چند سال داشتی شاید برات عادی شده باشه اما بقیه که ازت داد و فریادی نمیشنون ، از نظر اونا تو سالمی و یا لااقل رفتار عجیب و غریبی نداری . یه چیز دیگه هم هست و اون اینکه یکی از اقوامت که سن و سالی هم نداره یه عمل مغز انجام داد ، شاید یک سال قبل ، تکلمش و راه رفتنش هنوز مثل روز اولش نشده و هنوز هم که هنوزه ، باید موقع راه رفتنش ، کسی حواسش بهش باشه . اوضاعش رو میبینی و میگی اخی ، چرا ؟ زمان جلو میره و توی یه مطب ، دکترت داره عکسهایی که گرفتی رو نگاه میکنه

 

میگه این عکس مشکوکه ، با یکی دیگه تماس میگیره و یکی دیگه ، چه اتفاقی داره می افته ؟ من چمه ؟ سعی میکنن ارومت کنن ، چیزی نیست شاید یه غده چربی باشه که در حال رشده ، نظر جراح رو که میشنوی ، اصن انگار نمیشنوی ، یعنی من هم مثل فلانی میشم؟ تکلمم؟راه رفتنم؟ یهو به خودت میای میبینی جراح میگه خانم ممکنه ایشون بعد از عمل فلج بشن ! فلج؟ نه من کلی ارزو دارم. من رفتم درس بخونم که با یه عمل فلج بشم ، حتما راهی هست ، چیکار باید بکنم؟ اقای دکتر پیش کی باید برم؟

 

میشنوی که میگه توی این مورد ادمهای خیلی کمی هستن که بتونن این جراحی رو با حداقل عوارض انجام بدن ،کمتر از 5 انگشت دست ، اسمهاشون؟ اسمهاشون چیه اقای دکتر؟ اون زبون میشه و تو قلم ، زنگ میزنی خونه ، زنگ میزنی برادرت ، اسمها رو میدی تا شماره و ادرس مطبشون رو پیدا کنه ، هنوز امیدی هست ، هنوز زندم ، 5 نفر ؟ فلج ؟ نه ، من خوب میشم ، مگه نه ؟ راستی خانواده چی؟ اونها چطور میتونن با این قضیه کنار بیان ؟ نه اینجوری تموم نباید بشه

 

ادرسهاشونو پیدا میکنی ، زنگ میزنی به بیمارستانها و مطب هاشون و نوبت میگیری ، اما از طرفی بیماری هم رشد میکنه اما انگار این یه مسابقه است ، هر چی که بشه قرار نیست بیماری برنده باشه ، وقتی با دکترهای متخصص صحبت میکنی گزینه هات کمتر هم میشه ، 3 نفر و وقتی میری که پیداشون کنی ، باز هم کمتر ، 2 نفر و باید ببینی و انتخاب کنی ، راستی روحیه هم باید حفظ بشه ، راستی این 2 تا دکتر پیجی ، صفحه ای چیزی دارن ؟ حتما دارن ، نظر بقیه که اینا جراحیشون کردن چی بوده؟ اصن باید حضوری برم پیششون ...

 

همه جوانب رو میسنجی ، دیگه باید قدم اخر رو برداری ، زمان جراحی ، شاید اخرین دیدارها ، شاید اخرین خنده ها ، شاید بعد از عمل بخشی از خاطرات و یا حافظه ات پاک بشه ، باید خاطراتم رو بنویسم؟ به برادرت میسپری که این لبتابو درست کن که بتونم فیلم بگیرم و تماس تصویری با بقیه داشته باشم ، میخوام شاد باشم ، بقیه میخوان تو شاد باشی ، بخندی ، خنده ... شادی .. ایا بازهم میتونم شاد باشم ؟؟؟

 

راستی باید با خانواده ام صحبت کنم که بعد از عملم چیکار کنن ؟ بهشون بگم که اگه نشد اگه اتفاقی افتاد ، نه نه تحملشو ندارن ، اون روز که وقتی دکتر گفت فلج میشه ، ریسکش بالاست ، نه به این سادگی ها نیست ولی شاید توی فیلم های ضبطی بشه راحت تر صحبت کرد ، لیست تلفن های مهم رو یادداشت میکنی و میدی دست داداشت  ، میگی اینا مهم هان ، خوب که شدم به اینا میگی ، مردک پزشکیم رو به اون ایمیل میکنی و کارهایی که باید انجام بشه ، راستی اگه به هر دلیلی نشد و ... نمیدونم ، شاید باید فیلمی ضبط کنم و چیزی یادداشت کنم

 

میدونی که خانوادت نگرانتن ، میدونی برادرت براش عادیه که گاهی فیلم بگیره برای خودش ، اما حالا نگاه میکنی میبینی داره فیلم های 2 نفره میگیره ، شاید عادی باشه چون قبلا هم از اینکارا میکرد ،مادرت از زیر قران رد میکنه تو رو ، میخوام بخندم ، شاد باشم ، من یک دخترم ، روی سرامیک های سرسری بیمارستان هی سر بخوری و اونقدر سرشونو بخوری تا بگن خانمت نوبتت شد بیا برو بستری شو ، راستی فیلم هایی که داداشم گرفت ازم قرار که نیست استوری بشه ؟ شاید یک خاطره ، اما نه اون میگه باید خاطرات بعدی رو باهم بسازیم ، جشن فازغ التحصیلی که گمونم با کرونا دیگه نشه ، اما شاید جشن های دیگه ، راستی چرا من نا امیدم ؟ همه چیز درست میشه کلی نشونه خوب دیدم ، من میدونم که خوب میشم ،

 

توی اتاق منتظرم که نوبتم بشه برای جراحی ، چرا اینقدر دیر شده ، ساعت 1 ظهره اما خبری نیست ، بهم گفتن از دیشب چیزی نخورم ، خب ضعف میکنه ادم دیگه ، مادر برگه ی همراه گرفته ولی خب چه اشکال داره که اینا که این همه لفت میدن خب ما هم یه کوچولو شیطنت کنیم و با این برگه همراه بابا و داداش و دایی هم بیاد بالا دیدینم ؟ راستی چی باید بگم ؟ همه ی حرف ها رو توی خونه زدم ، اینکه کسی نیاد خونمون چون بین 1 تا 3 ماه درگیرم ولی مگه دکتر ... نگفته بود که 2 هفته دیگه باید بیام مجدد اسکن ، پس من زودتر خوب میشم ، یادمه که تو مطب دکتر جراحم یه پسر بچه که شاید خیلی از جرراحیش نگذشته بود اومده بود با شیطنت هاش مطبو گذاشته بود سرش ، این سختی ها موقتی هستن

 

بین خواب و بیدار صدایی میشنوی ، صدای غریبه نیست ، صدای مادرته ، چشمام بسته است ، می پرسه : خوبی؟ جواب میدم اوهوم ، میگه ما داریم میریم خونه : میگم باشه ، سرما اذیتم میکنه ، میگم اینو پتو رو بکشم روم ، سردمه ، باید استراحت کنم ...

 


 

اپیزود 2


مشغول انجام کارهامم ، منتظرم که خواهرم بعد از یک هفته بستری در بیمارستان ... ، مرخص شه و بیاد خونه ، میدونی وقتی خونه نیست انگار خونه روح نداره ، توی همین افکاری که یهو زنگ تلفن تو رو از جا میپرونه ، پشت خط میگه اسم و ادرس اینها رو برام پیدا کن ، از خودت میپرسی مگه اونجا دکتر متخصص کم داره ، یعنی چی؟ اما نمیگی ، اطلاعتتون رو پیدا میکنی و میگی پیداشون کردم ، دوباره زنگ میزنی که بگی پیداشون کردم اما جواب میشنوی که تو زنگ بزن بهشون و نوبت بگیر ، مشکوکی ، یعنی چی اخه مگه چی شده ؟ وقتی میشنوی توی شک فرو میری 

 

میخوای زمان رو بزنی جلو؟ نه نمیتونی ، باید بگردی و نوبت بگیری و توی همین روزها اونقدر سردردهای شدید بگیری که کار خودت به کلینیک و ازمایش بکشه ، از طرفی از حرفهایی که مادرت زده بترسی ، ریسک بالا و فلج ، اینا یعنی چی؟ اما از اون روز به بعد دیگه حتی قدرت نشستن روی میز رو نداشته باشی ، دیگه ندونی چجوری گذشت ، بیای پست بگذاری و رمز بدی به کسایی که فکر میکنی دوستات هستن ، فکر میکنی صحبت با بقیه از دردهات کم میکنه

 

با خودت میگی که خواهرم که چند ساله این سردرد ها رو داشت ، چی شد یهو ؟ چرا روال زندگی یهو اینطوری شد؟چرا همه چی بهم ریخت؟ جوابی پیدا نمیکنی ، پیشنهاد میشنوی که یه مسافرت کوتاه برای عوض کردن روحیه قبل از عمل خوبه ، موافقت میکنی ، راستی ممکنه بعد از عمل بازم اینطوری دورهم جمع بشیم و بخندیم یا نه ؟

 

از خواهرت میشنوی که عوارض بعضی از عملها اینه که حافظه برای مدت نامعلومی پاک میشه ، به نظرت میرسه فیلم گرفتن و اینکه خودت خاطرات قشنگی که برات افتاده رو تعریف کنی که بعدا ببینی بهت کمک میکنه و این پیشنهاد رو به خواهرت بدی که فیلم بگیره ، سعی میکنی کمتر به این موضوع فکر کنی و از روزهایی که انگار کوتاه شدن تا تو رو به روز عمل جراحی خواهرت نزدیک کنن فرار کنی ، اما نمیتونی ، سوار یک سرسره زمان هستی که حتی اگه دستت رو به کناره های سرسره بگیری تا سر نخوری نمیتونی از سرعتش کم کنی و تو در حال حرکت به سمت اون نقطه

 

حداقل سعی میکنی که فیلم بگیری از خاطراتتون با هم ، راستی چه خاطراتی با هم دارین؟ 

 

باید حوالی ساعت 5 بستری بشه ، پس سعی میکنی زودتر راه بیفتین و از اون طرف بابا هم بیاد بیمارستان ، میدونید وقتی یه همچین اتفاقی خدای نکرده برای کسی می افته اول زمان میخواد تا این قضیه رو بپذیره و درک کنه ، حالا که درک کرد در جهت بهبود اقدام کنه ، دوست داری بیشتر در کنارش وایستی و از طرفی هم دوست داری زودتر حالش خوب شه و باید از این یکی که فرار از جراحیه دور و به بهبودی پس از جراحی نزدیک تر بشی ، 

 

به خودت میای و میبینی که خواهری مشغول یه خانم دیگه در حال صحبته ، انگار برادرش میخواد عمل شه ، اما انگار خودشو باخته و حتی خانواده اش هم روحیه ای نداره ، راستی سر خوردن روی سرامیک های لابی چه لذتی دارن ، امتحان کردید؟ فقط نگاه میکنی و کاری ازت بر نمیاد ، از چی میخوای گریه کنی؟ از این پیش آمد؟ اگه گریه هانو کرده باشی چی؟ وارد مرحله بعد میشی ، افکاری مثل اینکه اگه نشه ، اگه اگه اگه ... یادت میاد به خواهرت گفتی که دوست داشتی روز و ساعت جراحی حرم امام رضا باشی ، اما اون گفته که دوست داره تو نزدیکی هاش باشی ، سعی میکنی به این اگه ها میدون ندی و متوسل بشی به خودش دلتو آروم میکنه

 

و یه چیز دیگه هم تو دلت میاد ، دوست داری بعضی ها که صمیمت بیشتری باهاشون داری هم تو این لحظات کنارت باشن ولی یک حرف تو رو بیشتر از هر چیز دیگه اذیت میکنه ، این مسئله میتونه ارثی هم باشه ، با توجه به اینکه یکی دیگه هم از اقوام این کیست رو داشت و ارثی باشه ممکنه تو هم ... مابقی هم سن و سالات توی فامیل خدای نکرده ، اینا هم یک گوشه دیگه از ذهنت هستن و سعی میکنی فراموششون کنی

 

جاتو عوض میکنی و هر قسمت از لابی ، بیمارای خاص خودشو میبینی ، شاید شیرین ترینش این که یه 2 خانم که انگار مادر و دخترن در کنار اقایی هستن که یک سبد دستش و داخلش یک کوچولو که تازه پا به این زندگی گذاشته و راحت خوابه و اونا دارن از بیمارستان خارج میشن ، میدونی داخل بیمارستان یا اون طبقه خیلی گوشی انتن نمیده ، وارد حیاط میشی ، دختری گوشه حیاط داره برای عزیزش گریه میکنه و جای دیگه چند نفر با لباس مشکی وایسادن و تو هنوز نمیدونی که ایا گریه اون خدای ناکرده برای از دست دادن عزیزشه یا بیماری عزیزش

 

بهترین نقطه رو پیدا میکنی که گوشیت انتنش کامل باشه و راستی حالا که یه نقطه خوب پیدا کردی میتونی راحت تماس بگیری با یه اغوش پر مهر

 

انتظار داری که اینجا هم مثل همه ی بیمارستان های دیگه توی مانیتورشون بنویسن که بیمار شما الان توی چه وضعیتی هست ، رفته توی اتاق عمل با نه ، این امکانات رو ندارن ، مادرت کنارشه اگه بردنش مطمئنا اون میاد پائین و هی به اسانسور نگاه میکنی و نگاه میکنی ، عقربه های ساعت به سرعت یه 1/4 میرسن و مادرت با کیف و سایل خواهرت که یک روز قبل باهاش رفته بودین بیمارستان میاد ، این یعنی بردنش برای جراحی ، باید دعا کنی؟ باید اروم بمونی؟ باید گریه کنی؟ چی دلتو اروم میکنه ؟ 

 

گریه هاتو قبلا کردی ، حالا چی؟ دعا و توسل یه گزینه است برای این لحظه ، روز قبلش پرسیدی که زمان عمل چقدر طول میکشه و جواب میشنوی بین 2 تا 3 ساعت اما انگار بیشتر طول کشیده ، این یعنی چی؟ خوبه یا بد ؟ میترسی بری زنگ بزنی بخش جراحی ، اما نگرانیت داره بیشتر میشه ، میری از پذیرش میپرسی که خب عمل خواهرم تموم شد یا نه و اون چک میکنه و جواب میشنوی که نه هنوز تموم نشده

 

بارم صبر میکنی ، بیمارستان خلوت شده ، میگی خب من الان یا کی و چه شماره ای زنگ بزنم که دقیق مطمئن شم؟ و اونم بهت شماره داخلی رو میده ، بار دوم پدرت زنگ بزنه و بگه خداروشکر عمل تموم شد و خواهرت توی ریکاریه اما حالش خوبه

 

درسته که حالش خوبه اما میخوام ببینمش ولی تا زمانی که توی بخش نیاد این امکان وجود نداره .

 

بیمارستان جای عجیبیه ، بعضیا خوشحالن و بعضیا ناراحت و چه درایتی دارن پرستارهای و مسئولین شیفت های بیمارستان ... 

***

عقربه های ساعتی که با هم مسابقه گذاشته بودن حالا انگار متوقف شدن ، خیلی ها تماس گرفتن که خبر بگیرن و اونچه که شنیده بودیم رو من و یا مادرم بهش انتقال دادیم ، یه شماره ناشناس تماس گرفت و قطع کرد ، شماره رو بلند بخونی و بگی مامان این شماره تو گوشی خواهری ذخیره نشده ، می پرسه اخرش چنده و تو از گوشی خواهرت که حالا دستته ، به شماره نگاه کنی و بخونیش و مادرت تکرار کن ، این شماره آشناست ، دستیار دکتره ، شمارشو بگیر ، شماره رو بگیری و گوشی رو بدی مادرت و تو گوشاتو تیز کنی که چی میگه و چی میشنوه ، چیزایی که میشنوی ارومت میکنه و حالا میره که باهاش صحبت کنه

 

مدتی میگذره و منتظرشی تا خبر بیاره که خب چی شد ؟ بشنوی که بگه خوبه ، تونستم تو بخش مراقبت ویژه ببینمش ، پرسید حالت چطوره؟ میگه خوبم و در ادامه اش میگه سردمه ، مامان میگه به پرستار بخش میگم ...

 

-----