رد پای دوست

آلبوم خاطرات من

۱۵ مطلب در خرداد ۱۴۰۱ ثبت شده است

ترسناک اما دوست داشتنی پارت 2

بعضی چیزا برای من ، سطحش بعد از ترسناک ، به سطح منفوریت هم رسیده. شده حکایت جن و بسم الله برای من . اسمش که بیاد ، فقط اسمش بیاد و نه خودش ، بلند میشم میرم. کاش همه چیز سر جای خودش بود ": (

 

البته که درک میکنم قرار نیست کسی نقش قربانی ا بازی کنه . وقتی یه عمر خای خالیش حس بشه ، توی اخرین روز باقیمانده هم نباشه بهتره . یه حرف عجولانست یا بوی حسادت میده ؟ شاید هر دو . نمی دونم . نمی دونم چرا این افکار منفی تا این جد وجودمو پر کرده؟ غم حسیه که وجودم رو پر میکنه و در عین اینکه شادم ، غمگینم. بقیه باید شاد باشن و من فقط نگاه میکنم و با یه اه حسرت از اونجا میرم. خوش به حالت. چرا با اون گذشته خوب الان اینجا هستم؟ 

 

به خود کشی هم فکر میکردم ، اما قانع شدم برای من جواب نیست . بعضی فیلم ها امثال فیلم فردا به ادم امید میده ، دیدگاه ادم رو عوض میکنه اما درد رو ، از هر طرف که بخونی ، درد هست. فقط یک نفر میتونه ناجی باشه و اون هم منم . انتخاب با من خواهد بود ، بازی کنم یا زندگیم رو به آخر برسونم. دنبال اینم نیستم کسی بیاد بعدش برام فاتحه بخونه. نگه دارن برای خودشون. اینجا به خودم نگاه میکنم ، این منم؟ تضاد احساسات؟ غم ، شادی ، اشک ، عصبانیت

 

بودن کسی که اینطور فکر میکنه چه فایده ای داره؟ ": (

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Amir

ترسناک اما دوست داشتنی / پارت 1

بعضی چیزا خیلی ترسناک هستن ، ولی میتونه دوست داشتنی باشه. درکش کمی سخته و اصلا هم عادی نیست نمیدونم شایدم یه جور ترس باشه. ترسناک ترین چیزها ، همیشه 2 رو دارن ، یک طرف اون ترس و روی دیگه اش اون مورد زیباش. توضیحش خیلی سخته.

 

مثلا مردن ، فکر کنید میخواید دور از جونتون ، با فرشته مرگ ملاقات کنید ، همین مرگ در عین حال که ترسناکه ، اما از اونور اگه ادم خوبی بوده باشین ، و فرشته مرگ رو هم با چهره ی زیبایی ملاقات کنید ، خب همه چیز عوض میشه و ترسی در کار نخواهد بود. حالا این یه مورد که این ترسی هست که شاید خیلی ها داشته باشن.

 

حالا از دید من میخوام نگاه داشته باشیم به یه سری مسائل معمولی که چون تجربه اش رو نداشتی ، ترسناک به نظر میرسن. اینا فقط مثال هستن که میخوام دید رو واقعی تر کنم.

 

فکر کنید در دنیای ماقبل زندگی این دنیا ، اونجا که اصلا شاید ما نیازی به خوردن نداشتیم و اصلا حس گرسنگی رو تجربه ای نداشتیم ، یهو بهمون بگن ببین اونجایی که داری میری ، گرسنه میشی و باید غذا بخوری ، اونوقت مثلا میگیم که اصلا گرسنگی چی هست؟ میگه یه حسی که احساس میکنی و نیاز داری یه چیزی رو باید مصرف کنی و خسته میشی و بی حوصله میشی و تا چیزی نخوری ، هیچی درست نمیشه. ما که هنوز درکی نه از خوردن و ضعف و اینا نداشتیم ، میگیم اصلا نمی فهمم . بعد اون طرف ادامه میده که ببین این تازه شروع ماجراست ، بعد از خوردن نیاز داری که مواد اضافی که بدنت نیاز داره رو دفع کنه و مثلا این یک دهم عمر شما رو تشکیل میده. بعد میگی وای خدای من ، یک دهم عمر ما اینطوری هدر میره؟

 

بعد اینجاست که هم نسبت به اون حس گرسنگی و هم نسبت به اتفاقات بعدش گارد بدی میگیری ، چون نمیدونی چیه اصلا. حالا فرض که اومدی این دنیا و حالا این حس گشنگی و مصرف غذا رو چشیدی و متعاقبا مواد اضافی رو هم فرستادی بره ، یهو یادت میاد عه ، من یادمه یه جایی بودم که بهم میگفتن گشنگی و غذا و یک دهم عمر ، وای من اونروز چقدر سر این ماجرا عصبانی شدم ولی امروز این برای من چقدر عادی شده.

 

بعضی اتفاقات برای من ، دقیقا شبیه اینه . یعنی از قبل یه ترس بزرگ برات ایجاد میشه و وقتی که میری داخلش میبینی که نه اونقدرا هم بد نبوده و میشه حتی مدیریتش کرد که بازم تو لذتش رو ببری. این ترس ها گاهی اونقدر بزرگ و بزرگ میشن که حتی از سایه و فکر به این که نکنه اون سایه حتی بهت نزدیک بشه میترسی . اون خودش که بماند. اره گاهی این اتفاقا برای من یه کابوس بزرگه . 

 

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Amir