یه مدت پیش در وبلاگ دوستم ، بهشون گفتم که " گمونم چیزهایی که برای من عجیب و غیر قابل درک هست برای شما یه موضوع ساده و پیش پا افتاده است و حتی برعکس " ... البته اونجا صحبت سر موضوع دیگه ای بود و یه چند وقت قبلترش مشابه این داستان رو با دوست عزیز دیگه ای داشتم ،

 

بحث سر موضوعیه که ... خب ...  اینکه از کجا این بحث شروع بشه کمی سخته ، اینکه از چه موقعیتی هم نوشته بشه بازم سخته ... 

 

 

 

طبیعیت ، مادر ماست ، البته نه بعنوان یک خالق ، بلکه از این نظر هر چی که داریم رو به نحوی در اون رشد میکنه و نیازهای مارو هم برطرف میکنه ، از غذاها و همه چیز گرفته تا اخرش که صد البته خالق همه خداست و از بالا به ما نگاه میکنه و ما در زمینی زندگی میکنیم که بنا بر موقعیت جغرافیایی که به دنیا اومدیم تبعه یک کشور میشیم.حق انتخاب اینکه در کجا بدنیا بیایم رو انگار نداریم ، حق انتخاب اینکه از چه نژادی باشیم هم انگار نداریم ، زردپوست ، سفید؟ سیاه پوست؟ سرخپوست ؟ نه حق انتخاب اون هم ندارم

 

و تعجب اینکه حتی حق انتخاب جنسیت هم ندارم!!! جنسیت برای شما چه معنایی داره؟ ایا جنسیت برای شما به این معناست که چون طرف پسره پس آزادی بیشتر در جامعه به لحاظ پوشش و برخی قوانین اجتماعی داره و جنسیت دختر حق و حقوق کمتر ؟ نه ، نمی خوام از این دید صحبت کنم ، بذارید مرزهای جغرافیایی رو بردارم ، هر 2 طرف حق و حقوق یکسان ، در این شرایط میخوام چیزهایی که درک نمیکنم رو بنویسم ، همون چیزهای عجیب و غریب از نظر من و ساده از نظر دیگران

 

***

من یک خالق نیستم ، نمیدونم چی با چی کامله و چرا ، اما از نظر درخت بی برگ خزان زده ، درخت پرشکوفه سفید بهار نارنج زیباست ، عطرش مست کننده و تاج عروسش مسهور کننده ، دلبری میکنه با عطری که از دور به مشام میرسه و دیگران رو جذب خودش میکنه ، راستی چرا ؟ شاید دلیلش این باشه که تفاوت ها باعث جذب میشه ،البته شباهت هایی هم هست مثل اینکه هر دو از یک نژاد هستن اما از 2 فصل ( جنسیت ) متفاوت .

 

داستان یک درخت بی برگ و درخت سپید برگ 

برای اون درخت بدون برگ ، ابهاماتی هست که نمی تونه درکش کنه ، چرا اون درخت بهار نارنج در نظرش زیباست ؟ ایا به نظرش میرسه ؟ یا واقعا اینطور هست ؟ چرا میوه ها روی اون درخت نارنجی که تاجی از شکوفه های سفید داره باید سبز بشه ؟ مسلما براش بسیار سخت و دردناک خواهد بود که از عصاره اش به اون میوه های کوچک نورس بده و زمانی که به به بلوغ و رشد کامل رسیدن ، دستی اون میوه ها رو بچینه ، اون هم چه چینشی ، برخی میوه ها به سختی چیده میچن طوری که ممکنه میوه با شاخه کنده بشه و درخت هم صدمه ببینه ، البته اگه فاکتور بگیریم که این صدمه دیدن منجر به از بین رفتن درخت نشه.

 

از نظر درخت بی برگ ، رشد میوه ها و درد و رنجی که در زمان چینشش هست برخلاف قوانین طبیعت هست! چرا ؟ اگه از شکستن شاخه درخت سپید در زمان چینش بگذریم ، رشد میوه روی شاخه باعث سنگین شدن شاخه های اون درخت و خلل در زندگی روزمره اش میشه.خیلی بده ، شاید بپرسید که خب پس با این اوضاع رشد میوه ها در کجا باید باشه ؟ درخت بی برگ نظرش اینه که خب یکجای دیگه . نمی دونه کجا اما مطمئنه که اینکه میوه ای رشد کنه باعث تغییر خلقیات درخت عروس خواهد شد . خوش به حال باغی که درش تنها درختان زیبایی هستن که با هم شادن ، سختی ای متحمل نمیشن ، دردی تحمل نمی کنن ، چون میدونن برخی از این اتفاقات باعث تغییرات خلقیات در خودشون میشه

 

 

 

 

 

 

از بین اون درختهای سفید پوش ، برخی تصمیم گرفتن که عاشق هم جنس خودشون بشن و هر چقدر که شاخه هاشون رو در هم فرو ببرن ، میدونن که در نهایت نه میوه ای و نه داستان های بعدش نیست و تنها باغبان پیره که مخالف در هم تنیدن شاخه های درخت های یکسان در بین همه ، اما اون درخت بی برگ ، نظرش اینکه حداقل سختی ای بعدش نیست ، شاید داره اشتباه میکنه ، شاید یکروز متوجه اشتباهش بشه ، شاید هم روز به روز بیشتر با خودش بگه که اون 2 درخت هم جنس کار درستی میکنن.

 

البته می دونید ، تقصیر اون نیست ، اتفاقاتی باعث شدن که اون اینطور فکر کنه ، چه اتفاقاتی ؟ قضیه مربوط میشد به سالها قبل ، زمانی که اون نهال کوچکی بود ، یک روز باغبان باغ که ان موقع ها جوانتر هم بود ، با تعدادی نهال از راه رسید ، در باغ چاله هایی کند و گفت هر نهال کوچک بی برگ باید در کنار یک درخت سپید برگ باشه تا بتونن زندگی خوبی داشته باشن ، اون گفت وای چقدر عالی ! 2 نهال کوچک که میخوان یک زندگی عالی رو در باغ شروع کنن اما زمانی که شب شد و نور ماه همه جا رو روشن کرده بود ، کلاغی قار قار کنان به باغ اومد و روی یکی از شاخه های درخت بلوط نشست ، نگاهی به نهال های باغ کرد و گفت : ... بعضی نهال ها از امشب سعی میکنن  ریشه هاشون رو به ریشه درخت سفید برسونن اما  ... ، آهای نهال کوچیک بی برگ ، خسته اید ، سعی کنید امشب رو استراحت کنید و زمانی که ریشه هاتون در خاک آرام شد ، ریشه هاتون رو حرکت بدید ... "

 

البته آن شب کلاغ حرف های دیگری هم زد ، آن درخت متوجه نشد که دقیقا منظور کلاغ چیست ، اما فهمیده بود که پس از کاشت ، ریشه های 2 درخت به سمت هم حرکت میکنند ، بعدتر فهمید که این ارتباطات باعث میشود که در فصل بهار ، آنها که جفت شده اند میوه بدهند! البته باغبان هم خوشحال میشد ، همه چیز به نظر طبیعی به نظر می رسید تا اینکه یک روز در فصل تابستان متوجه شد که درخت زرد آلو ، که شکوفه های سفید در بهار داشت ، میوه سیب داده است! آنروز باغبان چه داد و فغانی سر داد بیا و ببین ، درخت سیب بیچاره ای که در نزدیکی درخت سفید بود را از ریشه کند و آتش زد ، آن درخت زرد آلو که میوه  سیب داده بود را هم کند و به کناری انداخت ، عجب! چه چیزها که درخت نمیبیند و نمی شنود!!! باغبان آنروز پیغام وامصیبتها سر داد و مدام میگفت این بی آبرویی!!! درست متوجه نشد که دقیقا این بی آبرویی از تبدیل زرد آلو به سیب است یا چیز دیگر چرا که قبلا دیده بود که شاخه ای از خرمالوی سیاه را به نارنگی پیوند داده بود و نتیجه میوه ای عجیب شده بود که اسمش را نمی دانست ، آن بی آبرویی نبود ، تبدیل زرد آلو به سیب بی آبرویی شد!!! عجب

 

او مشکوک شده بود که انگار چیزی هست که او درست نمی داند ، کنجکاوی او باعث شد سراغ شبکه های اجتماعی برود ، منتها چون شبکه "درخت گرام" توسط باغبان پیر از باغ جدا شد ، سراغ پیچکی رفت که به آن درخت دانش ارتباطی بگیرد و پی ببرد که ماجرا و آن داد چه بوده! یک سایتی بود به اسم "ریشه های درخت شما زیر خاک " ، سایتی که همیشه وقتی میخواست بازش کند میگفت از نور خورشید لذت ببرید و بعد از 30 ثانیه از لذت نور خورشید میگفت! عجب! مگر زیر خاک چه خبر بود ؟ بعد از کنجکاوی و کمک گرفتن از پیچک سبز و درخت دانش " درخت گرام" آن سایت باز شد . روی آن درخت بی برگ چند جوانه بود که شاید روزی بزرگ و سبز میشدن اما زمانی که آن سایت باز شد ، همانها  هم از شدت کنجکاوی ریختند.

 

انگار تازه فهمیده بود که زیر خاک چه خبر است! فیلم هایی از رشد ریشه های درخت هایی مثل انگور و بلوط و گردو و سیب و زرد آلو ، تو باید تنها درخت مورد نظرت را انتخاب میکردی و فیلمش را می دیدی! عجب فیلمهایی بود!ریشه های درخت هایی که در خاک کاشته شده بودند با سرعت هر چه تمام تر در خاک رشد میکردند و گاهی جذب ریشه های درخت همسایه شده و دور آن می پیچیدند! چه حرکت چندش آوری! پس که اینطور، زیر خاک ریشه ها به جای اینکه فقط اب جذب کنند برای خودشان هر طرفی که بخواهند می روند و عجیب تر اینکه ریشه درختان بی برگ سرعت رشد بالایی داشتند!"

 

او حالا فهمیده بود که زیر خاک چه خبر است! پیش از این گمان میکرد زندگی یعنی صدای بال زدن شاپرک و یا آواز چکاوکی در باغ یا نوازش نسیمی اما انگار زندگی در زیر باغ هم در جریان بود.او قربانی باغبانی شده بود که میخواست درخت ها را جفت ببیند و در اتفاقات زیر خاکی ، فعل و انفعالاتی رخ میداد که درست نمی دانست چطور اما با اینکه نزدیک درختان سپید نشده بود حس میکرد ، آن اتفاقات هر چه که هست ، اتفاقاتی به شدت وحشتناک و دور از حقوق درختان است ، جدای از اینها هنوز برایش جای سوال بود که با این تضییع حقوق وحشتناک درختی برای درختان سپید ، چرا "کمپین های برگ سپید درخت" ، به شدت دنبال توجه نظر باغبان برای درختان سپید بود؟